روی تخت بیمارستان بودم، مامانم کنارم بود با ذوق داشت دخترم رو نگاه می کرد، گفتم مامان می دونی شبیه کیه؟ - شبیه کی؟ - مادربزرگم - مادربزرگ؟ - آره بخدا، نگاه کن، شبیه مادربزرگ. یک بار دیگه زل زد به صورت دخترم. از بیمارستان که اومدیم خونه، مادربزرگ اومده بود دیدنی م، مامانم دخترم رو داد بغلش و گفت می گه شبیه مادربزرگم با همون حالت شوخ طبعی و شادش گفت نه، شکل خودته، خیلی خوشگله. بعد گفت بختش مثل من نباشه.
صبح ناهار رو بار گذاشتم کتری رو روشن کردم ، آبی به صورتم زدم تا برم سراغ خوندن قبلش رفتم سراغ واتس آپ، مادربزرگ فوت کرد. لباس پوشیدم، بچه ها رو تو خونه گذاشتم در مراسم سوت و کور و غریبانه اش نیم ساعتی نشستم. دوست داشتم برای مراسم خاکسپاری ش باشم ولی مادر اجازه نداد و ازم خواست بخاطر کرونا همراهش نرم. شاید یک روزی فرصت کردم و از خاطراتش نوشتم. فعلا همین
مثبت بودن جواب آزمایش یکی از اعضا خانواده و ابتلا اش به سرطان ، خیلی مسائل رو تغییر داده، شروع شیمی درمانی که احتمالا از یکی دو هفته ی آینده باشه، و . خوشبختانه نوع سرطان قابل درمان هست ولی نگران تاب و تحملش و اینکه وسط درمان رهاش نکنه هستم. خودم هم درگیر یک گرفتاری تازه شدم. مشاور گفت در هر صورت بدون که اگر خوندن رو کنار بذاری ذهنت چهار سال به عقب برمی گرده و ازم خواست ادامه بدم حتی با فرض اینکه امسال نتونم کنکور بدم دو روز صبح می رم سراغ دویدن اما
صبح همسرم رو برای آزمون راهی کردم. پرسیدن نداره که خونه مثل اکثر روزها در نهایت به هم ریختگی بود. از این که برای این وقت روز و اول صبح مهمون دعوت کرده بودم به شکل عجیبی احساس ندامت می کردم. وقتی داشتم با خودم غر می زدم پسرم گفت مامان تو کار اشتباهی کردی که زود زنگ زدی، باید صبر می کردی صبح می شد بعد زنگ می زدی. از عقلی که به خرج داد و من نه خنده ام گرفته بود. مهمون عزیز بعد از صرف صبحونه مثل بیشتر مهمون های دیگه ام تو تمیز کردن آشپزخونه حسابی کمکم
دیروز نیم ساعت +۹۰ رو خوندم. برای چراغ مطالعه و کره زمین رفتیم. یه کیف با قیمت خیلی مناسب برا مدرسه گرفتم از وام هنوز خبری نشده، احتمالا تا اواسط هفته برم سراغش و اینکه خیلی دلم برات تنگ شده بابا
اومدم بیمارستان، جواب تراکم استخوانش رو نشون دکتر بدم. بهش گفتم لازم نیست بیای الکی اذیت شی من می رم و قبول کرد. صبح زنگ زده بود احوالش مساعد نبود، گفت از دکتر حتما در مورد چشم هام بپرس، بگو برم پیش چشم پزشک؟ . گفتم باشه و خداحافظی کردم. دلم می خواد استوار بمونم. مثل ساختمان در حال آوار شدنم. به یه تلنگر بند م. چقدر تلخ، چقدر زود، چقدر شوکه کننده. یاد فروغ می افتم به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد» گفتم: "همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد باید برای
امروز بعد امتحان ادامه فیلم درون بیرون رو برا بچه ها گذاشتم. در مجموع خیلی خوشحال بودم که آخر هفته رسید، صبح هال رو تمیز کردم و جارو زدم. دو تا پتو رو که یک ماهی می شد در صف انتظار بودند رو شستم. بعد از مدرسه هم یه زنگ به مامان زدم و احوالش رو پرسیدم، یه زنگ هم به همکارم خانم ع زدم که تقریبا از بعد تعطیلی خرداد قصد تماس باهاش رو داشتم. آشپزخونه رو بعد از دو ساعت تلاش مداوم تمیز کردم و خیلی لذت بردم.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درمانگاه بیماریهای نشیمنگاهی حذف شده FiniX Games اولیا و مربیان بزرگ منش دانلودموزیک های شادوتوپ عروسی هر چی بخوای هست فروشگاه معرفی اجناس ارزان آپشن خودرو | دنیای آپشن